Thursday, 1 November 2012

این جدیدترین عکس منه تو اواخر اکتبر یه روز آخر هفته که ساعت 6 صبح مامانم رو بیدار کردم که بازی کنیم و البته لباس دورا که ماما ملی برام داده بپوشم واین در حالیه که بیرون پر از برف بود
هفته پیش برای اولین بار تو عمرم برف دیدم و گلوله هایی درست کردم که انگار از بچگی تو برف به دنیا اومدم
اوایل سپتامبر من و مامان شیرین و مامان شهرزاد رفتیم پاریس... آخه مامانم عاشق پاریسه میگه همیشه دوست داشته موسیقی بخونه تو پاریس وبره دانشگاه هنر به جای اینکه مهندس بشه!!! خلاصه منم که مثه مامان عشق کارای هنریم تو خیابونای پاریس کلی واسه نوازنده های دوره گرد رقصیدم! آخه هیچ کی نبود براشون برقصه طفلکا

Tuesday, 9 October 2012

وقتی آدم فضول وعلاقمند به عینک مامان شیرین باشه! (عکس مال آگوست 2012 است)

مامان این پسورد وبلاگ منو بالاخره درست کرد و دوباره میتونه توش بنویسه... بس که تنبل بازی درمیاره ! خودش قلبش ریخت فکر کرد وبلاگم خراب شده ! خوب من الان دو ماهه که میرم مدرسره!!! همون مهد کودک :-)  وخوب خیلی تغییر بزرگی تو زندگیم بود! جوری که " اصن دوس ندره بره مدرسره"  که خوب الان بعد از دو ماه یه کم بهتر شده اخلاقم!  این دو تا عکس هم مال روز اول مدرسره است که با مامان و مامان شیرین رفتم و اون خانومه هم معلممه "آنتا"

Wednesday, 11 July 2012

و ما به نروژرسیدیم بعد از یک هفته یه خسته کننده که من و مامان و بابا و ماما ملی داشتیم الان تو برگن به سر میبریم البته ماما ملی رو با خودمون نیوردیم و این بدترین قسمت سفرمون بود مامانم میگه  نشده براش ویزا بگیرن و همگی از این بابت ناراحتیم امیدوارم یه روز دوباره بیاد پیشمون  به جاش الان ماما شیرین اومده پیشم که من افسرده نشم و این خیلی خوبه مامان اینجا میره سر کار ولی ساعت کارش کمتره و زودتر میاد خونه و با هم میتونیم بریم جنگل حالا بیاین چند تا عکس ببینین راستی قبل از اومدن به نروژ چند روزی رفتیم عمان که خیلی خوش گذشت و این عکس با ماماملی  مال مسقطه اونجا پیش عمو شهرام رفتیم و کلی با من بازی کرد

Wednesday, 9 May 2012

.  آخر هفته ی قبل، جای همگی خالی رفتیم رقص دلفین ها رو توی پارک کریک دیدیم. و من همش مراقب بودم که همه دست میزنن یا نه. بعدشم رفتیم بیرون و من پونی سواری کردم. دور اول یه کم جدی بودم ولی دور دوم نمیخواستم از پونی پیاده شم. اینم عکس من و مامانم و پونی.
دیروز برای اولین بار مامان پاهامو لاک زد و من کلی عشق کردم که ناخنام رنگی شده و حاضر نبودم جوراب بپوشم. نمیدونم چرا زودتر اینکارو نکرده بود.

Sunday, 22 April 2012

ديروز ماما ملي تصميم گرفت من رو از پستونك بگيره وتصميمشو عملي كرد آخه مامانم اينا هي تنبلي ميكردن خلاصه ميميي قيچي شد وبه من گفتن بروكن منم تا شب به همه ميگفتم: see, broken!

Wednesday, 11 January 2012




سلام
این یک ماهی که مامان شیرین پیشم بود، خیلی چیزا یاد گرفتم و مجموعه لغاتم خیلی زیاد شده. مثلا چند وقته که به نقشیش(نقاشی) خیلی علاقه مند شدم.فقط اشکالش اینه که فکر میکنم فقط کف آشپز خونه میشه نشست و نقشیش کرد !!! الان دیگه از یک تا ده رو میشمرم و ا بی سی رو هم با آهنگش میخونم. یکی از چیزایی که خیلی دوست دارم بستنی هستش که بهش میگم بسنی به کسر سین!!چند تا عکس از خودم براتون میزارم که حالشو ببرین