Wednesday 23 October 2013

راستی آخر هفته قبل که میشه ٢٠ اکتبر دوستام اومدن پیشم که عکسشو میبینین...من و لیلیانا حسابی آتیش سوزوندیم!!!!




راستی ٢ تا کار رو برای اولین بار عید که رفته بودیم ایران انجام دادم، یکی اینکه برای اولین بآر در سن ٣ سالگی منو بردن آرایشگاه زهرا خانوم  که اولش کلی با لبخند وارد شدم و بعد با گریه ادامه دادم و دیگه اینکه منو برای اولین بار بردن یه آتلیه تو تهران و ازم کلی عکسای قشنگ گرفتن...عکس اول که میبینین بعد از براشینگ تو سلمونیه... 

Oct.2013 برگشت به وبلاگ بعد از ٨ ماه !!!

خوب اینطور که معلومه  مامانم دیگه زیادی تنبل شده و از وقتی این چند ماه نمیره سر کار به جای اینکه بیشتر بنویسه اصلن ننوشته !!!
سلام ، خوب کجای قضیه بودیم؟ اها اینکه ما توی مارچ برای ٣ هفته رفتیم ایران که عید  نوروز رو در کنار خانواده باشیم و خوب برای من که بچه اجتماعی هستم خیلی خوب بود کلی فامیل رو دیدیم و عشق و حال کردیم! که عکس رو هم الان میزارم براتون... دیگه وقتی از ایران برگشتیم هوا توی برگن خیلی عالی بود و هی میرفتیم پیک نیک و خلاصه از هوا لذت بردیم...توی ماه می مامان اومد گفت سر کار قراردادشو تمدید نکردن و اخ جون برای من که دیگه مامانی فعلان  نمیره سر کار!!! بعد تابستون که شد بابا رضا تصمیم گرفت یه  سر بیاد پیش ما تو برگن، آخه من خیلی دلم براشون تنگ شده بود خلاصه که اول رفت پارس و بعدش اومد پیش من و من پریدم بغلش و کلی اون مدت حال کردم تازه چند روز هم عمو حبیب اومد که دیگه من حسابی ذوق زده شده بودم!!! بعدش که بابا رضا اینا رفتن، من و مامان و بابا رفتیم کانادار که همون تلفظ من از کانادا است:-) آخه مامان اینا بعد از ٧ سال کار مهاجرت شون درست شده بود....خوب ١٠ روزی اونجا بودیم و حسابی به من خوش گذشت چون زبانشون انگلیش بود!!! هنوز به مامانم میگم میشه بریم خونه عمو شهرام کارتون oomi zoomi به زبان English ببینیم؟ :-)  راستی آخر هفته پیش ٢ تا از دوستامو به اسم Liliana و Tymian دعوت کردم خونمون و کلی بازی کردیم...اینم از خلاصه  اتفاقات ٨ ماه  اخیر...حالا برین عکسا رو ببینین:-)



Tuesday 12 February 2013

این روزا شروع کردم به قصه گفتن ! از روی یه کتاب قصه که خاله شکوه داده برای مامان اینا اینجوری قصه میگم " یه زور شنگول و منگول و حبه انگور بوووود...." وچند تا قصه سفید برفی و شنل قرمزی رو هم بهش میچسبونم...گاهی هم بلند بلند برای خودم قصه میگم که خوابم ببره

Friday 8 February 2013

شرمنده این عکس هم مال سپتامبر وقدیمی ولی چون عکس خوبی شده مامان برام گذاشت تو بلاگم اینو توی پاریس با پیانوی دختر عمو ماندانا گرفتیم

این عکس مال اکتبره که از طرف مدرسه مارو برده بودن کتابخونه
خوب به نظر میرسه باز مامانی داره با کلی تاخیر برام مینویسه ! اشکال نداره خوب تنبله دیگه!!! الان دیگه من شعر آقا خرگوشه رو کامل میخونم وتازه شعر "توی ده شلمرود  حسنی تک و تنها بود" رو نیمه نصفه یاد گرفتم وچند شب پیش پا شدم با گریه که حسنی صورتش کثیفه و کسی باهاش بازی نمیکنه! مامانم اینا غش کرده بودن خنده...البته لازم به توضیحه که به زبان شیرین نروژی مسلط شدم و به نظر میاد گاهی مامانم حسودی میکنه:) راستی برای تعطیلات کریسمس رفتیم سوۀد پیش خاله شکوه که خیلی خوش گذشت براتون به زودی عکس میذارم